کد خبر: ۸۳۶۸
۱۸ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۴:۰۰

ارتشی زمان شاه ۱۲۲ ماه در جبهه بوده است

غلامحسین لورزئی ارتشی زمان شاه است که مسئول حفظ امنیت نقاط حساسی می‌شود؛ از جمله صدا و سیما و باغ ملک‌آباد که محل اقامت شاه و خانواده‌اش در زمان آمدن به مشهد بوده است.

رادمنش|  متولد سرخس است، به سال ۱۳۲۵. نامش غلامحسین و شهرتش لورزئی. جوان که بود به خاطر علاقه‌ای که داشت، با چند تن از رفقا وارد ارتش شد، با درجه گروهبان دومی، به سال ۱۳۴۳. بعد از آن درس را ادامه داد و وارد دانشکده افسری شد و... تا اینجای ماجرا اتفاق خاصی نمی‌افتد. همه چیز عادی است. اما بعد از آن کم کم به روز‌های انقلاب نزدیک می‌شویم و خاطراتش شنیدنی می‌شود.

آنجایی که مسئول حفظ امنیت نقاط حساسی می‌شود؛ از جمله صدا و سیما و باغ ملک‌آباد که محل اقامت شاه و خانواده‌اش در زمان آمدن به مشهد بوده است. یا رفتنش با لباس نظامی به خانه آیت‌ا... شیرازی، کاری که می‌توانست عاقبتش ایستادن جلوی جوخه اعدام باشد.

بعد از انقلاب هم تا این مملکت چشم به هم زد، صدای موشک عراقی و فریاد مردم ایران گوش‌ها را پر کرد. در همان ماه دوم با گروهان زرهی‌اش به جبهه جنوب اعزام می‌شود و می‌ماند و می‌ماند تا ۱۲۲ ماه بعد.  

این چکیده‌ای است از زندگی سرهنگ بازنشسته، غلامحسین لورزئی، اما اگر می‌خواهید بیشتر از این با مردی آشنا شوید که شاید یکی از افراد رکورددار حضور در جبهه است، با ادامه این گفتگو با ما همراه باشید.

 

عجول و پابرهنه از حرم بیرون زدیم

اولین و بزرگترین اتفاق زندگی‌اش را بگذارید همین اول بسم‌ا... برای‌تان از زبان خودش بگوییم: حضرت رضا (ع) دو مرتبه به من لطف کرده است، بار اول در هفت سالگی. آن زمان یک غده سرطانی زیر نافم بود. پدرم منو آورده بود مشهد و یکی دو ماه دار و ندارش را خرج کرد و به نتیجه هم نرسیده بود (وضع مالی خوبی هم نداشتیم.)

دکتر‌ها بعد از عکس و آزمایش ما را جواب کردند و به پدرم گفتند: این دیگر خوب بشو نیست. ببرش همان سرخس خودت، همین روزهاست که بچه‌ات تمام کند، این غده سرطانی خیلی رشد کرده، رفتنی است.

از مطب که درآمدیم پدرم یک راست آمد حرم و رفت کنار پنجره فولاد، یک دستمال ابریشمی داشت که یک طرفش را به پنجره فولاد و طرف دیگرش را به گردن من بست و گره محکمی هم زد، خودش رفت آن طرف‌تر مشغول نماز شد.

در همین بین دیدم از توی پنجره فولاد شبح آقایی آمد بیرون، دستمال را از گردنم باز کرد و گفت برو پهلوی پدرت. من رفتم. پدرم تا من را دید سر و صدا راه انداخت که چرا آمدی؟ چرا دستمال را باز کردی؟  
گفتم: من باز نکردم.  
گفت: کار کی بوده؟  
گفتم: همان آقایی که آنجاست.  
دستم را گرفت و برد و نزدیک پنجره فولاد. دوباره سر و صدا راه انداخت: کی باز کرده؟ کدام آقا باز کرده؟  
گفتم: از توی همین پنجره آمد بیرون.  

یک مرتبه دو زاریش جا افتاد. آذر ماه بود. پالتوی بلندی داشت. من را زیر پالتو گرفت و بدون اینکه کفش‌هایش را از کفشداری بگیرد راه افتاد، تند راه افتاد. در طول راه هی خودش را می‌زد زمین و از حضرت تشکر می‌کرد.  

رفتیم سرخس. بعد از دو ماه حالم بهتر شده بود. دو مرتبه من را آورد پهلوی همان دکتری که جواب کرده بود. دکتر تا چشمش به من افتاد گفت: این پسرت که زنده است! برو یک عکس بگیر بیار، سریع.

وقتی عکس دومی را گرفت و نگاه کرد دید اصلا غده‌ای نیست، محو شده. گفت: چه کار کردی؟ پدرم گفت: وقتی شما ما را ناامید کردی رفتیم حرم... و داستان را برایش تعریف کرد. یک بار دیدم اشک‌های دکتر چنان می‌ریزد که نگو.  

 

توی اتاق خصوصی شاه و فرح

این شفا یافتن، این زندگی دوباره، این جستن از مرگ ارادتی را در قلب غلامحسین کوچک می‌کارد در همان کودکی. بذری که ریشه دواند و جدا نشد تا همین امروز و در کهن سالی. دِینی به گردن دارد همیشه، نمک‌گیر شده است. حالا نوار زندگی اش را می‌زنیم روی دور تند و می‌رسیم به زمستان سال ۱۳۵۷.

محل خدمتم تربت‌جام بود، از آنجا به من ماموریت دادند که با گروهانم به مشهد بیایم و حفاظت کنم از صدا و سیما، نیروگاه برق، مهمانسرای جوادالائمه (ع) فعلی و باغ ملک آباد که محل اقامت شاه و خانواده در سفر به مشهد بود و انبار‌هایی داشت پر از اجناس و کالا‌هایی که متعلق بود به آستان قدس. مقر خودم را هم در همین باغ قرار دادم.  

شب‌های آخر بود، چیزی به انقلاب نمانده بود. آن شب من در مقر خودم در باغ ملک‌آباد بودم. نگهبان‌های باغ که از پرسنل آستان قدس بودند آمدند گفتند ما می‌ترسیم و می‌خواهیم برویم. رفتند. کلید خانه شاه و انبار‌ها را به من دادند، وسوسه شدم گفتم بروم داخل.

روی کلید‌ها برچسب زده بودند، مثلا انبار فرش، انبار ظروف چینی و. این مکان خصوصی بود. رفتم توی خانه مخصوص شاه. چیز‌های باارزشی توی دکور‌ها بودند، مثل قاشق‌های طلایی و این جور چیزها. تو اتاق فرح که رفتم دیدم از آن شانه‌های چوبی قدیمی داشت، دمپایی و لوازم هم خیلی ساده.

قبل از اینکه بروم فکر می‌کردم آنجا چه خبر است، اما وقتی دیدم آنقدر ساده بود که تعجب کردم. البته بخاری‌های برقی و وسایل جالبی آنجا بود، ولی وسایل شخصی ساده‌ای داشتند. تا وقتی که آنجا بودم نگذاشتم حتی یک قاشق هم از آنجا خارج شود، اعتقاد داشتم که اموال آنجا مال حضرت رضا (ع) است و به نفرات بعدی هم که آمدند گفتم این اموال، اموال حضرت است و مبادا آسیبی به آن‌ها برسد یا چیزی ببرند. آخر من نمک‌گیر آقا بودم. 

 

ارتشی زمان شاه ۱۲۲ ماه در جبهه بوده است

 

خنده و تقدیر آیت‌ا... شیرازی، برای حفظ بیت المال    

یکی از مسئولیت‌های مهمش حفاظت از صدا و سیما بود. نباید اموال بیت‌المال که با هزینه زیاد تهیه شده بود آسیب می‌دید. روش حفاظتی‌اش را بعد از نزدیک به چهار دهه لو می‌دهد: صدا و سیما خیلی حساسیت داشت و محافظت از آن بسیار مهم بود.

فکری که به ذهنم رسید این بود که یک تمثال بزرگ از شاه و یک تمثال بزرگ از امام خمینی (ره) را درست کردم و دو نفر لباس شخصی را با بیسیم فرستادم توی مسیر که هر وقت طرفداران شاه آمدند عکس شاه را بگذاریم و هر وقت طرفداران امام آمدند عکس امام را، تا کسی آسیبی به بیت‌المال نزند و وارد صدا و سیما نشود.

بعد از مدتی رفتم خانه آیت‌ا... شیرازی در چهارراه شهدا. ترس و نگرانی داشت که یک افسر ارتش به این خانه رفت و آمد کند، ممکن بود راپورتم را بدهند و کارم به جا‌های باریک بکشد، اما علاقه‌ای به امام داشتم و می‌خواستم خدمتی به انقلاب بکنم.

وقتی رفتم خودم را معرفی کردم و حوزه وظایف و اختیاراتم را شرح دادم. در ضمن همین موضوع تمثال را هم گفتم. می‌خواستم بدانم کاری که انجام می‌دهم درست است یا خیر. ماجرا را که تعریف کردم آنقدر آن سید خدا آنقدر خندید که نگو، خیلی هم از من تشکر کرد و بعد به تعدادی روحانی که در همان جا حضور داشتند رو کرد و گفت: این‌طوری باید از اموال بیت‌المال حفاظت کرد.  

 

درگیر‌ی‌های خونین ارتش و مردم

از او در مورد درگیری‌های بین ارتش و آن حوادث تلخ ۱۰ دی می‌پرسم. شما از آن‌ها خبر دارید؟  آن زمان گروهان من تربت‌جام بود و خبری نداشتم. درگیری‌هایی پیش آمده بود.

شنیدم که تعدادی از نیرو‌های ارتش تفنگ‌هایشان را روی مردمی که به فرمان امام‌شان آمده بودند توی خیابان نشانه رفته و عده‌ای را زخمی کرده یا کشته‌اند. همچنین از بچه‌ها شنیدم که یک سروان افشین نامی داشتیم که کاراته‌کار خیلی خوبی هم بوده.

زنش بیمارستان امام رضا (ع) بستری می‌شود، روزی که می‌رود آنجا سری به زنش بزند درگیری پیش می‌آید؛ آن زمان طوری بود که اگر کسی از کسی دلخور بود می‌گفت این ساواکی است و تا می‌خواستی ثابت کنی که نیستی زیر دست و پای مردم که ناآگاه بودند له می‌شدی.

آن افشین نام هم آن‌طور که شنیدم، یک نفر گفته این ساواکی است. مردم می‌ریزند، او هم از خودش دفاع می‌کند، مردم دور تا دورش را می‌گیرند و آخر با سنگ و چوب آنقدر می‌زنندش که از حال می‌رود و بعد می‌ریزند سرش و می‌کشندش و حتی می‌گفتند چشم‌هایش را هم را با پیچ گوشتی در آورده بودند. آن افشین واقعا ساواکی بود یا نه خبر ندارم. از این دست ماجرا‌ها می‌شنیدم، ولی خودم ندیدم. 

 

شروع حضوری ۱۰ ساله  

هر چند عراق از مدتی پیش تحرکاتی در مرز‌ها داشت، لُغُز می‌خواند و پی دردسر و درگیری می‌گشت و فرمانده‌هان ارتش خبر‌هایی از این تحرکات تهدید آمیز را به مرکز مخابره می‌کردند، اما ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ روزی بود که صورتش را با آب بی‌حیائی شست و ناقوس دهشتناک جنگ را به صدا درآورد.  

«جنگ که شروع شد من تربت جام بودم. یکی دو ماه که از جنگ گذشت گروهان مرا به منطقه جنوب اعزام کردند. گروهان ما زرهی بود و ۱۵ تانک در گروهان داشتیم. اولین عملیاتی که در آن شرکت داشتیم عملیاتی بود به نام «فرماندهی کل قوا».

البته، چون گروهان ما زرهی بود، زیاد به دشمن نزدیک نمی‌شدیم و نبرد تن به تن نداشتیم. در این عملیات اولین پیروزی‌ها را بر دشمن به دست آوردیم و وقتی خاکریز‌های آن‌ها را فتح کردیم با سنگر‌ها محکم و بزرگی رو به رو شدیم که پیش از این ندیده بودیم. ساختن این سنگر‌ها امکانات یگان مهندسی قوی، زمان و آموزش می‌خواست و این نشان می‌داد آن‌ها از قبل آمادگی‌هایی داشته‌اند.    

 

حاضر در شکست حصر

جنگ راه خودش را می‌رود. گلوله‌های کور سینه مردان را داغ می‌زند و خمپاره‌ها سینه زمین را. صدام هر چند زیر بلوفی که زده بود، مانده و لقمه بزرگتر از دهانش گلو گیرش شده بود، اما موفقیت‌هایی هم به دست آورده، خرمشهر را تصرف و آبادان را محاصره کرده و چیزی نمانده بود این شهر را هم بگذارد جیبش، تا اینکه امام دستوری صادر کردند: «حصر آبادان باید شکسته شود.»

«در عملیات‌های زیادی حضور داشتم، از جمله فتح المبین، رمضان و ... و ثامن الائمه که همان عملیات معروف شکست حصر آبادان است. عراق خرمشهر را گرفته بود و اگر آبادان که محاصره بود را هم به تصرف کامل در می‌آورد و حصر شکسته نمی‌شد، بعد از آن وقیح‌تر می‌شد و هوس می‌کرد به اهواز بیاید و آنجا را هم تصرف کند و همینطور برود جلو. از این جهت شکست این حصر خیلی مهم بود. امام هم سفارش لازم را کرده و گفته بودند حصر آبادان باید شکسته شود.  

 در طول جنگ وقتی دشمن شکست می‌خورد ما می‌رفتیم تانک و مهمات و سلاح‌های آنها را غنمیت می‌گرفتیم و علیه خودشان استفاده می‌کردیم

دستور به ما رسید، آماده شدیم برای عملیاتی با نام «ثامن‌الائمه (ع).» این عملیات یکی از بهترین عملیات‌های ما بود که توسط لشکر ۷۷ انجام شد و بعد از این عملیات بود که لقب لشکر پیروز ثامن‌الائمه را به لشکر خراسانی‌ها دادند.

در این عملیات بهترین تاکتیک‌ها با برنامه‌ریزی‌های بسیار دقیق انجام شد. من در این عملیات فرمانده گروهان زرهی بودم. پیروزی در عملیات ثامن‌الائمه باعث شد مردم و رزمنده‌های ما روحیه زیادی بگیرند؛ و این پیروزی مقدمه‌ای بود برای پیروزی‌های بعدی. این عملیات آنقدر‌تر و تمیز انجام شد که از گروهان من فقط دو سرباز شهید شدند و تلفاتی ندیدیم.   

 

فداکاری در فتح‌المبین

از عملیات‌های زیادی نام می‌برد که در آن‌ها شرکت داشته است. اما یک عملیات حسی دوگانه برایش داشته؛ تلخ و شیرین. شهادت تعدادی از همرزمان و پیروزی. کدام عملیات بود؟ «فتح‌المبین، بیشترین شهید را در فتح المبین دادیم. از این عملیات خاطرات تلخی دارم.

در این عملیات ما سمت راست لشکر خودمان و سمت چپ لشکری از قزوین بودیم. به ما دستور دادند که آنجا ابرویی بزنیم تا هم راه نفوذ را ببندیم دشمن قصد داشت لشکر را دور بزنند و بچه‌های ما را محاصره کند.

فرماندهان دسته‌ها و چند سرباز خوب و انقلابی که داشتم را جمع کردم، از میدان مین عبور کردیم و کنار خاکریز بودیم. چند سرباز را هم گذاشتم پشت سر و بهشان دستور دادم که نگذارند هیچ کس عقب برگردد یا فرار کند، گفتم از من فرمانده گروهان تا سرباز صفر، هر کس خواست فرار  کند، بزنیدش.  

دشمن داشت با ۳۷ تانک به سمت ما هجوم می‌آورد. لشکر هم قرار شد به ما توپ ۱۰۶ و موشک «تاو» بدهد. به سختی توپ‌ها و موشک‌ها را مستقر کردیم. خودم هم با پرسنلم در خط با «آر پی جی هفت» کمین کردیم.

به آن‌ها گفتم تا زمانی که دستور ندادم کسی حق شلیک یک گلوله هم ندارد. چون برد آر پی جی محدود است و آتش عقبه دارد، وقتی شلیک می‌کنی محل لو می‌رود، بنابراین باید فقط وقتی مطمئن شدی که به هدف می‌خورد شلیک کنی.

خودم قبل از انقلاب آموزش آر پی جی هفت را دیده بودم و زمان جنگ استاد بودم و حتی به بسیجی‌ها و سپاهی‌ها هم آموزش می‌دادم. گفتم بمانید تا به ۱۰۰ متری ما برسند. باید غافل‌گیرشان می‌کردیم. تانک‌ها آمدند و در فاصله ۷۰۰ متری ایستادند.

بچه‌های ما از جای موشک‌ها تاو و توپ‌های ۱۰۶ اعلام کردند که الان تانک‌های دشمن در برد سلاح‌های ما هستند و، چون ایستاده‌اند می‌توانیم آن‌ها را دانه به دانه بچینیم. گفتم اگر می‌توانید معطل نکنید. هفت هشت تانک را دقیق زدند و بقیه که این را دیدند پا گذاشتند به فرار و لشکر از خطر محاصره شدن نجات پیدا کرد. یکی از خصوصیات دشمن ترس شدیدشان بود.

در نهایت فتح‌المبین پیروز شد، عملیات بسیار بزرگی بو، اما در این عملیات، چون گروهان من که ابرویی را تشکیل داده بود، زیر آتش دشمن قرار داشتیم و ۱۰-۱۲ شهید و تعدادی زخمی دادیم. 

 

ارتشی زمان شاه ۱۲۲ ماه در جبهه بوده است

 

اسارت پس از آتش‌بس   

اواخر جنگ ما از نظر تجهیزات هوایی، زمینی و سلاح و مهمات خیلی در مضیقه بودیم. در طول جنگ هم وقتی دشمن شکست می‌خورد ما می‌رفتیم تانک و مهمات و سلاح‌های آن‌ها را غنمیت می‌گرفتیم و علیه خودشان استفاده می‌کردیم.

اما از آن طرف دشمن اگر یک تانکش از بین می‌رفت بلافاصله تانک دیگری جایگزینش می‌شد. اما ما همچین چیزی نداشتیم. این بود که دشمن فرصتی طلایی به دست آورد و امام مجبور شدند قطعنامه را بپذیرند و آن جمله معروف نوشیدن جام زهر را بگویند.  

جنگ تمام شده بود. ما در منطقه «شرهانی» بودیم. دستور اکید آمده بود که هیچکس تیراندازی نکند و درگیر نشود. روزی یک باره دیدیم عراقی‌ها ما را دور زده‌اند و از پشت سر آمدند و تعداد بسیار زیادی از افراد لشکر ثامن الائمه و دیگر لشکر‌هایی که آنجا بودند را اسیر کردند و بردند.

نیرو‌های U.N  هم آنجا بودند. ما نمی‌توانستیم عکس‌العملی نشان دهیم مقاومت، چون هم دستور آتش‌بس آمده بود و کسی اجازه درگیری نداشت، و هم نیرو‌های بین‌المللی می‌گفتند تا ۴۸ ساعت دیگر بر می‌گردید، اما آن‌هایی که اسیر شدند تا سه سال برنگشتند و این نامردی بزرگی بود که در حق بچه‌های ما شد، آن‌ها تا دو سه سال بعد از جنگ به خاطر این نامردی در اسارت ماندند.

من دو سال بعد از جنگ هم برای حفاظت از مرز‌ها در منطقه ماندم، تا سال ۱۳۶۹ در منطقه بودم و سال ۱۳۷۳ بازنشست شدم. 

 

نجات یافته از طوفان

هوا تاریک شده است، چایش سرد و صدایش خسته. از او می‌پرسم فکرش را می‌کردید تمام جنگ را در جبهه باشید و آسیبی جدی به شما وارد نشود و سالم پیش خانواده برگردید؟ یادت می‌آید گفتم امام رضا (ع) دو مرتبه به من لطف کرد؟ بار اولش در هفت سالگی‌ام بود که داستانش را تعریف کردم.

بار دوم درست شبی بود که قرار بود روز بعدش به منطقه جنگی اعزام شوم. خوابی دیدم. آن شب خواب دیدم در طوفانی هستم، طوفانی بزرگ، از آن طوفان عبور کردم و گنبد و بارگاه امام رضا (ع) را جلوی خودم دیدم.

قبل از خداحافظی به خانمم که خیلی نگران و بی‌تاب بود گفتم: اگر این جنگ ۴۸ ساعت دیگر طول بکشد یا ۱۰ سال دیگر، من طوریم نمی‌شود. من که قبلا هم از حضرت شفا گرفته بودم، با این خواب اطمینان قلبی گرفتم. همان هم شد، برگشتن به خانه ۱۰ سال طول کشید و هیچ اتفاقی برای من نیفتاد.

فکر می‌کردم و می‌کنم حضرت رضا (ع) همیشه پشتیبانم بوده است. من خیلی جا‌ها امداد‌های غیبی را با تمام وجودم لمس کردم. وقتی خدا بخواهد کسی را نگه دارد به طرز عجیبی نگهش می‌دارد. خاطره در این زمینه زیاد دارم، اما بگذارید دو تا را برای‌تان تعریف کنم.

با یکی از سرباز‌ها داشتیم می‌رفتیم داخل یکی از سنگر‌ها که ناگهان صدای خمپاره‌ای آمد. در جا نشستیم. به فاصله یک متر از هم. آن خمپاره هم آمد درست بین ما دو نفر به زمین خورد. یک نگاه کردیم و دیدم خمپاره منفجر نشده است.  

یک بار دیگر با سرباز دیگری که راننده‌ام بود، برای جلسه‌ای که مرا احضار کرده بودند رفتیم. داشتیم می‌رفتیم که دیدم جاده زیر آتش سنگین دشمن است. گفتم: گوشه‌ای نگه دار تا آتش کمتر شود. او هم در چاله‌ای نگه داشت.

مدتی که گذشت دل شوره‌ای گرفتم، به سرباز گفتم: حرکت کن برویم. گفت: هنوز که آتش کم نشده. گفتم: برو که هم دل شوره دارم و هم دیرمان شده. مخالفت کرد، گفت: اگر راه بیفتیم ماشین را می‌زنند. بهش تشر زدم که راه افتاد.

از آن چاله آمدیم بیرون و هنوز ۴۰- ۵۰ متری دور نشده بودیم که دیدم خمپاره‌ای درست جایی که ماشین را پارک کرده بودیم خورد. اگر همان‌جا مانده بودیم پودر می‌شدیم. آن سرباز که این صحنه را دید از این رو به آن رو شد و بعدش که برگشتیم سنگرش را که ۲۰۰ متری با سنگر من فاصله داشت، آورد چفت سنگر ما.

* این گزارش پنج شنبه، یک مهر ۹۵ در شماره ۲۰۸ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است

ارسال نظر